My brother was executed during the 1988 massacre. The Hamid Noury trial verdict is a victory for truth and justice.
به زبان فارسی بخوانید
برادرم در جریان قتلعام ۱۳۶۷ اعدام شد. حکم دادگاه حمید نوری برای حقیقت و عدالت یک پیروزی است.
نوشته لادن بازرگان
بخشی از این نوشته از وبلاگ نویسنده اقتباس شده است.
مثل اکثر ایرانیان، من هم نسبت به دستگیری حمید نوری، دادیار در قتلعام ۱۳۶۷ زندانیان سیاسی در ایران، در نهم نوامبر ۲۰۱۹، در فرودگاهی در استکهلم، هم هیجانزده و هم نگران بودم.
هیجانزده بودم که یکی از عاملان اعدامهای دستهجمعی بالاخره با عدالت مواجه میشود، اما نگران بودم که آیا دولتهای اروپایی، برخلاف موارد قبلی، واقعاً او را مجازات خواهند کرد یا نه.
در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ایران، برادرم بیژن دانشجوی کالجی در لندن بود. او به کشور بازگشت تا در بازسازی آن کمک کند، اما در تیرماه ۱۳۶۱ در سن ۲۳ سالگی دستگیر شد. کیفرخواست او شامل عضویت در یک حزب چپگرا، توزیع جزوات و اهدای پول به یک حزب چپگرا بود. دو سال بعد، در سال ۱۳۶۳، به ده سال زندان محکوم شد. سپس، شش سال بعد، در تابستان ۱۳۶۷ بدون هیچ هشداری اعدام شد. مقامات زندان به پدرم گفتند که بیژن به دلیل «ترک دین اسلام» و «مرتد» بودن کشته شده است. آنها از تحویل دادن جسد او یا نشان دادن قبرش به ما خودداری کردند زیرا جمهوری اسلامی ایران معتقد بود “مرتد شایسته تدفین در قبر نیست.”
در تاریخ ۱۰ اوت ۲۰۲۱، من در اولین روز دادگاه نوری در دادگاه منطقهای استکهلم شرکت کردم. خواهر دوقلویم، لاله بازرگان، که یکی از شاکیان پرونده بود، در دادگاه نشسته بود. من در اتاق شماره ۶ در طبقۀ پایین بودم، جایی که خبرنگاران و اعضای خانوادهها میتوانستند محاکمه را از راه دور تماشا کنند. از دادگاه اجتناب کردم زیرا میترسیدم نوری را ببینم. مطمئن نبودم که آیا میخواهم با او روبرو شوم یا خیر و حتی مطمئن نبودم چه احساسی خواهم داشت. نمیتوانستم بدون خشم یا حتی حس انتقام به چشمان «شیطان» نگاه کنم.
ناپدید شدن اجباری
فرزندان نوری دستگیری پدرشان را نمونهای از ناپدید شدن اجباری دانستند. در سال ۱۳۶۱، برادرم برای دیدن یکی از دوستانش رفت و دیگر هرگز بازنگشت. هر روز، والدینم به ادارههای پلیس، زندانها، بیمارستانها، سردخانهها و قبرستانها میرفتند تا هر گونه اطلاعاتی درباره محل برادر مفقود شدهام پیدا کنند.
پس از ماهها جستجوی بیثمر، مادرم دچار سکته مغزی خفیفی شد. او کاملاً سالم بود و تنها چهلوهفت سال داشت، اما زیر فشار نگرانی و ندانستن محل فرزندش در حال خرد شدن و فروپاشی بود. سرانجام، پس از چهار ماه، زندان اوین اعتراف کرد که بیژن در آنجا است و اجازه داد مادرم او را ملاقات کند.
در تیرماه ۱۳۶۷، ملاقات زندانیان به طور ناگهانی قطع شد. مقامات به خانوادههای زندانیان گفتند که سالنهای ملاقات در حال تعمیر هستند، اما پس از چند هفته شایعهای پخش شد که زندانیان عضو سازمان مجاهدین خلق ایران، حزبی مارکسیست-اسلامی که در مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی فعالیت میکرد، در حال اعدام شدن هستند. چیزی نگذشت که هر روز چندین خانواده خبر اعدام فرزندانشان را دریافت میکردند.
کسانی که خبری دریافت نکرده بودند، هر روز به زندان مراجعه میکردند، اما به آنها گفته میشد که به خانه بازگردند. بعدها فهمیدیم که پس از قتلعام اعضای مجاهدین خلق در تیر و مرداد ۱۳۶۷، جمهوری اسلامی زندانیان مارکسیست را نیز به دار آویخته و اجسادشان را در گورهای دستهجمعی بینام و نشان دفن کرده است.
مقامات رژیم خانوادهها را از برگزاری مراسم منع کردند، اما خانوادهها به این ممنوعیتها بیاعتنایی کردند و در خانههای خود گردهماییهایی را برگزار کردند. والدین من شروع به شرکت در مراسم خاکسپاری دوستان برادرم کردند و در دهها یادبود حضور یافتند. در حالی که مادران این دوستان به والدینم میگفتند که اگر بیژن اعدام شده بود، به آنها اطلاع داده میشد، مادرم نمیتوانست درک کند که چگونه ممکن است او زنده باشد در حالیکه همه دوستانش کشته شدهاند.
پس از شش ماه، در دسامبر ۱۹۸۸، ما خبر اعدام بیژن را دریافت کردیم. اگرچه مادرم فکر میکرد که خودش را آماده کرده است، اما متوجه شد که هیچکس نمیتواند خود را برای چنین خبری آماده کند. از دست دادن پسر عزیزش بار عظیمی بود که تا زمان مرگش قلب او را میفشرد و هیچ چیزی آن زخم عمیق را التیام نمیبخشید. والدینم بدون آنکه آرزوی خود برای دانستن محل دفن بیژن و دیدن اجرای عدالت محقق کنند، درگذشتند. سی و چهار سال پس از مرگ آنها، بیژن و دوستانش هنوز «ناپدیدشدگان اجباری» هستند بدون آنکه محل دفنشان مشخص شده باشد. وقتی نوری دستگیر شد، همه روزنامهها در همان روز در مورد آن نوشتند. محل او هرگز سرّی نبود. چگونه خانواده نوری میتوانند بگویند که او «ناپدید اجباری» شده است؟
همسر نوری درباره احساسات و نگرانی خود برای شوهرش صحبت کرد. وقتی پدرم خبر اعدام بیژن را شنید و با یک کیسه کوچک از وسایل فرضی او به خانه بازگشت، شعری برای بیژن نوشت و آن را در تمام مراسم یادبود و سالگردهای بعدیاش قرائت کرد.
پدرم شاعر نبود و فقط دو بار در زندگیاش شعر نوشت: یک بار وقتی که من به دلیل توزیع جزوات ضد جنگ در مدرسه برای اعتراض به جنگ ایران و عراق دستگیر شدم، و یک بار برای مرگ بیژن. هر بار که در مراسم بیژن با کاغذی در دستهای لرزانش ایستاد تا شعرش را با صدای گریهآلود بخواند، قلبم به درد میآمد و فرو میریخت. هر چه به آخرین خطوط نزدیکتر میشد، صدایش بلندتر در اتاق میپیچید. او تمام تلاشش را میکرد تا گریهاش را کنترل کند و شعرش را تمام کند. آیا خانواده نوری درد از دست دادن یک پسر عزیز را میدانند؟
دیدارهای محدود
خانواده نوری از کمبود ملاقاتها با او شکایت داشتند. با این حال، در یک بحث در کلابهاوس، یک اپلیکیشن محبوب میان ایرانیان، اذعان کردند که این امر به دلیل همهگیری کوید 19 و عوامل دیگری بود که تحت کنترل دولت سوئد نبود. در مقابل، بیژن، مانند صدها نفر دیگر، تنها یک یا دو بار در ماه اجازه ملاقات با خانواده را داشت، و این محدودیت کاملاً تحت کنترل جمهوری اسلامی بود. خواهر و برادرهای زیر سی سال فقط یک بار در سال میتوانستند ملاقات کنند. این به معنای آن بود که من فقط چهار بار در طول دوران زندان بیژن او را دیدم و آن هم فقط از پشت پنجرههای دو جداره اتاق ملاقات در زندان گوهردشت، و تنها ده دقیقه از طریق تلفن با او صحبت کردم. ما فقط وقت داشتیم به یکدیگر سلام کنیم.
برای اینکه چنین ملاقاتی حتی صورت بگیرد، خانوادهام باید صبح زود به شهر کرج، که همجوار پایتخت تهران بود، میرفتند و ساعتها در یک پارکینگ خاکی در گرمای سوزان یا سرمای شدید منتظر نوبت خود میماندند. مقامات همیشه قبل از اجازه دادن به ملاقات، با بازجوی زندانی چک میکردند و اگر بازجو میخواست زندانی را تنبیه یا تحت فشار قرار دهد، ملاقات را ممنوع میکرد. نگهبانان اخمو و ریشو با تفنگ در سالنها مستقر بودند و در هر فرصتی به خانوادههایی مانند ما توهین و تمسخر میکردند. پس از ساعتها تأخیر، ما را به سالنی میبردند که در آنجا زندانیان پشت پنجرهها منتظر بودند.
وقتی خانوادهها زندانی خود را پیدا میکردند، به کابین میرفتند، تلفن را برمیداشتند و با او صحبت میکردند. تمام مکالمات شنود داشت و هر زمان که نگهبانان از چیزی که گفته میشد خوششان نمیآمد، تلفن را قطع میکردند. چندین نگهبان پشت سر زندانیان و خانوادههایشان قدم میزدند تا حتی حرکات ما را نیز زیر نظر داشته باشند. پدرم از سمعک استفاده میکرد، بنابراین نمیتوانست چیزی را از تلفن قدیمی و فرسوده بشنود. او فقط پشت پنجره میایستاد و به بیژن خیره میشد، در حالیکه از شنیدن صدای او محروم بود.
یک بار، بیژن سرما خورده بود. وقتی پدرم متوجه صورت رنگپریده و بیمار او شد، فهمید که حالش خوب نیست و دستانش را با مشتهای بسته بالا برد—نشانهای از مقاومت. وقتی نگهبان این را دید، فوراً تلفن را از بیژن گرفت و سپس در حالی که والدینم با وحشت تماشا میکردند، او را مشت و لگد زد. نگهبان دیگری والدینم را به اتاق امنیتی برد، جایی که پدرم را برای چندین ساعت بازجویی کردند تا بدانند چرا مشتهایش را بالا برده بود. او مجبور شد تعهدی امضا کند که دیگر هیچ حرکتی با دستهایش انجام ندهد. خانواده نوری چطور جرأت میکنند از ملاقاتها شکایت کنند در حالی که میتوانند هر زمان که بخواهند، بدون ترس از تلافی، او را حضوری ببینند؟
عدالت در دادگاه
پسر حمید نوری دادگاه سوئد را به جانبداری متهم کرد زیرا احساس میکرد زمان زیادی به شاکیان اختصاص داده و زمان کافی به پدرش نداده است. در جریان قتلعام ۱۳۶۷، زندانیان مقابل گروهی که بعداً “کمیته مرگ” نامیده شد، احضار میشدند و چند سؤال در مورد عقاید سیاسی و مذهبیشان از آنها پرسیده میشد. سپس بلافاصله به چوبه دار فرستاده میشدند تا اعدام شوند. نه برادرم و نه هیچ یک از همبندانش به وکیل دسترسی نداشتند. آنها هرگز شواهد مورد استفاده علیه خود را ندیدند. در محاکمههای ده دقیقهای، چشمبند داشتند و حق دفاع از خود را نداشتند. حتی هرگز حکم خود را به صورت کتبی دریافت نکردند. آیا خانواده نوری از این مقایسه شرمسار نیستند؟
نوری دو وکیل داشت و به تمام اسناد دادگاه دسترسی داشت. وکلای حمید نوری حق ملاقات با او و برنامهریزی برای دفاع از وی را داشتند. آنها فرصت داشتند که کارشناسان خود را برای شهادت دعوت کنند و حق سؤال از تمام شاکیان و شاهدان کارشناس را داشتند. در طول محاکمه، نوری برای دفاع از خود و پاسخ به سؤالات دادستانها و وکلای شاکیان هفت روز کامل در اختیار داشت. با این حال، او بیشتر این زمان را تلف نموده و صرف دفاع از رژیم وحشیانهای که برای آن کار میکرد، خودستایی درباره هوش خود، شجاعت و ظاهرش، و دروغ گفتن درباره رابطهاش با زندانیان کرد. در طول شهادتش، به سخنان بیربط و نامنسجم درباره دوستیهایش با افراد بلندپایه در دستگاه روحانیت پرداخت، در حالی که آشکارا اذعان کرد که این شهادت برخلاف خواستههای وکلایش است. حالا، پسر نوری مشروعیت و عدالت سیستم قضایی سوئد را زیر سوال میبرد؟
در آخرین روز دادگاه، قاضی به نوری اجازه داد تا سخنان پایانی خود را بیان کند. نوری از این زمان استفاده کرد تا با چاپلوسی قاضی را ستایش کند، از دادستان به خاطر عملکرد حرفهایشان سپاسگزاری کند و از وکلا تشکر نماید. نوری گفت که همه را دوست دارد و به طور غیرمستقیم دادگاه را تهدید کرد که امیدوار است حکم او «مشکلی در روابط بین ایران و سوئد ایجاد نکند.» او از یک عبارت ایرانی که به طور آزاد به «بگذارید فراموش کنیم و ببخشیم» ترجمه میشود، استفاده کرد. اما من هرگز نه میتوانم فراموش کنم و نه میتوانم ببخشم.
چشم در برابر چشم؟
سیستم قضایی جمهوری اسلامی بر اساس قاعده «چشم در برابر چشم» استوار است. من همیشه از این اصل متنفر بودهام و به سخنان گاندی که «چشم در برابر چشم یک ملت را کور میکند» اعتقاد دارم. اما شرکت در دادگاه نوری و دنبال کردن آن از نزدیک باعث میشود که بپرسم: مجازات افرادی مانند نوری چه باید باشد؟
نوری سی و چهار سال فرصت داشت تا به آنچه انجام داده فکر کند، به این که چقدر اشتباه بوده و چقدر اعمالش به دیگران آسیب رسانده است، اما در کلام و اعمال او یا خانوادهاش حتی ذرهای پشیمانی یا شفقت وجود ندارد. حکم حبس ابدی که نوری دریافت کرده حتی با ذرهای از دردی که ما در سه دهه گذشته تحمل کردهایم برابری نخواهد کرد.
سی و چهار سال از اعدام بیژن میگذرد و من هنوز به نبودن او عادت نکردهام. غم از دست دادن یک عزیز هرگز از بین نمیرود. تلخی مرگ نابههنگام و ناعادلانه برای همیشه باقی میماند. هیچ چیز نمیتواند خلاء فقدان او را پر کند. بنابراین، بازماندگان و خانوادههای قربانیان در تلاشند تا بیعدالتی رخداده را فاش کنند و عاملان را رسوا کنند تا آنها نتوانند جنایات خود را دوباره با نسل دیگری تکرار کنند.
من سخت تلاش میکنم تا از پیروزی مان لذت ببرم و مجازات نوری را جشن بگیرم. اما این سؤال باقی میماند، بیژن و هزاران نفر دیگر چه کرده بودند که سزاوار مرگ با طناب دار باشند؟ نوری هیچ اطلاعات جدیدی به دانستههای ما درباره جنایات تابستان ۱۳۶۷ اضافه نکرد. ما باید بدانیم چه عواملی و دلایلی منجر به این جنایات جنگی شدند تا بتوانیم از وقوع چنین حوادثی در آینده جلوگیری کنیم. تنها حقیقت میتواند درد جمعیِ ایران و ایرانیان را التیام بخشد و نسلهای آینده را از خطر چنین جنایاتی محافظت کند.
لادن بازرگان یک زندانی سیاسی سابق، فعال حقوق بشر و یکی از اعضای خانواده قربانیان قتلعام زندانیان در سال ۱۳۶۷ در ایران است. او فارغالتحصیل دانشگاه ایالتی کالیفرنیا فولرتون است و به طور گستردهای درباره قتلعام ۱۳۶۷ زندانیان سیاسی در ایران، جنبشسازی، مادران و اعضای خانوادههایی که فرزندان خود را از دست دادهاند، و دادخواهی و اندوه نوشته است.
Part of this piece was adopted from the author’s blog.
Like most Iranians, I was both excited and worried about the November 9, 2019 arrest of Hamid Noury, a deputy prosecutor during the 1988 massacre of political prisoners in Iran, at an airport in Stockholm.
I was excited that one of the perpetrators of the mass execution would finally face justice, but worried over whether European governments would actually punish him, unlike others before.
During Iran’s 1979 revolution, my brother Bijan was a college student in London. He returned home to help rebuild his country but was arrested in July 1982 at the age of 23. His indictment charged him with membership in a leftist party, distributing pamphlets, and donating money to a leftist party. Two years later, in 1984, he was sentenced to ten years in prison. Then, six years later in the summer of 1988, he was executed without warning. The prison authorities told my father that Bijan was killed because he had “forsaken his Islamic faith” and was an “apostate.” They refused to give us his body or show us his grave because the Islamic Republic of Iran believed “an apostate doesn’t deserve to have a grave.”
On August 10, 2021, I attended the first day of Noury’s trial at Stockholm District Court. My twin sister, Laleh Bazargan, a plaintiff in the case, was sitting in the courtroom. I was downstairs in Room 6, where reporters and family members could watch the trial remotely. I avoided the courtroom because I was afraid that I might see Noury. I wasn’t sure if I wanted to face him, let alone sure of how I would feel. I couldn’t bring myself to look into the eyes of “evil” without anger or even a sense of vengeance.
Forcibly disappeared
Noury’s children called the arrest of their father an example of enforced disappearance. In 1982, my brother left to visit a friend and never came back. Every day, my parents went to the police departments, prisons, hospitals, morgues, and cemeteries trying to find any information about the whereabouts of my missing brother.
After months of fruitless searching, my mother had a minor stroke. She was quite healthy and only forty-seven years old, but she was crumbling under the pressure of worry and not knowing where her son was. Finally, after four months, Evin Prison admitted that Bijan was there and allowed my mother to visit.
In July 1988, prisoners’ visits were suddenly interrupted. Authorities told prisoners’ families that the meeting halls were being repaired, but after a few weeks a rumor circulated those prisoners, who were members of the People’s Mojahedin Organization of Iran (PMOI or MEK), a Marxist-Islamic Party that engaged in armed struggle against the Islamic Republic, were being executed. Soon, several families a day received news that their children had been executed.
Those who didn’t receive news visited the prison daily but were told to go home. We later learned that, after the massacre of MEK members in July and August of 1988, the Islamic Republic also hanged Marxist prisoners and buried their bodies in unmarked mass graves.
Regime officials prohibited families from holding ceremonies, but the families ignored them and held gatherings in their homes. My parents started going to the funerals of my brother’s friends, attending dozens of memorials. While these friends’ mothers told my parents that they would have been informed if Bijan had been executed, my mother didn’t see how he could be alive if all his friends had been killed.
After six months, in December 1988, we received the news of Bijan’s execution. Although my mother thought she had prepared herself, she realized that one could never prepare themselves for such news. The loss of her beloved son burdened her heart until her death, and nothing healed that deep wound. My parents died without fulfilling their wishes of knowing Bijan’s burial place and seeing justice. Thirty-four years after their deaths, Bijan and his friends are still “forcibly disappeared” without a burial location. When Noury was arrested all the newspapers wrote about it the same day it happened. His location was never a mystery. How can Noury’s family say he was “forcibly disappeared”?
Noury’s wife talked about her feelings and how worried she was for her husband. When my father heard the news of Bijan’s execution and returned home with a small sack of his supposed belongings, he wrote a poem for Bijan and recited it at all his memorial ceremonies and following anniversaries.
My father wasn’t a poet and only wrote poetry twice in his life: once when I was arrested for distributing anti-war pamphlets in my school to protest the Iran-Iraq War, and once for Bijan’s death. My heart ached and sank every time he stood up at Bijan’s ceremonies with the paper in his trembling hands to read the poem in his sobbing voice. The closer he got to the last lines, the louder his voice echoed in the room. He did his best to control his sobs and finish his poem. Does Noury’s family know the pain of losing a beloved son?
Few visitations
Noury’s family complained that they didn’t have enough visitations with him. Yet, in a discussion on Clubhouse—a social media app popular among Iranians—they acknowledged this was due to the COVID-19 pandemic and other factors not in the Swedish government’s control. In contrast, Bijan, like hundreds of others, was allowed family visitations only once or twice a month, and that was a restriction entirely within the Islamic Republic’s control. Siblings under thirty-years-old could only visit once a year. This meant that I saw Bijan only four times during his imprisonment—and only through the double-glazed window partitions of the meeting room in Gohardasht Prison, talking through a phone for ten minutes per visit. We only had time to greet each other.
For such a meeting to even take place, my family had to go to the city of Karaj, which neighbored the capital Tehran, early in the morning and wait hours for our turn in a dusty parking lot in the blistering heat or freezing cold. Officials always checked with the prisoner’s interrogator before allowing them visitors, and the interrogator would forbid it if they wanted to punish or pressure the prisoner. Frowning, bearded guards with guns were stationed in the halls and they insulted and taunted families like ours at every opportunity. After hours of delay, we would be taken to a hall where the prisoners were waiting behind windows.
When families found their prisoner, they would go into the cabin, pick up the phone, and talk to them. All the conversations were monitored and, whenever the guards didn’t like what was being said, they would disconnect the phone. Several guards paced behind the prisoners and their families to monitor even our gestures. My father used a hearing aid, so he couldn’t hear anything on the rickety, old phone. He would just stand behind the window and stare at Bijan, deprived of hearing his voice.
Once, Bijan had a cold. Noticing his pale and sickly face, my father realized he wasn’t feeling well and raised his arms with clenched hands—a sign of resistance. When the guard noticed, he immediately grabbed the phone from Bijan and then punched and kicked him as my parents watched in horror. Another guard took my parents to the security room, where they interrogated my father for several hours to know why he had raised his fists. He was forced to sign a pledge not to make any hand gestures anymore. How dare Noury’s family complain about visitations when they get to see him in person, whenever they want, and without fear of reprisal?
Justice in the court
Hamid Noury’s son criticized the partiality of the Swedish court because he felt it gave too much time to the plaintiffs and not enough time to his father. During the 1988 massacre, prisoners were summoned in front of a group later dubbed the “Death Committee” and were asked a few questions about their political beliefs and faith. They were then immediately sent to the gallows to be hanged. Neither my brother nor any of his fellow prisoners were granted access to a lawyer. They never saw the evidence used against them. During their ten-minute trials, they were blindfolded and didn’t have the right to defend themselves. They were never even handed their sentence in writing. Aren’t Noury’s family ashamed of this comparison?
Noury had two lawyers and access to all court documents. Hamid Noury’s lawyers had the right to visit him and strategize for his defense. They had a chance to invite their own experts to testify and the right to question all the plaintiffs and expert witnesses. During the trial, Noury had seven full days to defend himself and answer the prosecutors’ and plaintiff’s lawyers questions. However, he wasted most of it defending the brutal regime he was working for, bragging about his intelligence, courage, and looks, and lying about his relationship with the prisoners. During his testimony, he went on incoherent and unrelated rants about his friendship with people in high places in the clerical establishment, while openly acknowledging that giving that testimony was against his lawyers’ wishes. Now, Noury’s son questions the legitimacy and fairness of the Swedish court system?
On the last day of the court, the judge allowed Noury to give his final remarks. Noury used the time to flatter and praise the judge, to thank the prosecution for their professionalism, and to thank the lawyers. Noury said that he loves everyone and indirectly threatened the court by saying that he hoped his verdict “does not create trouble in the relations between Iran and Sweden.” He used an Iranian expression loosely translated as “let’s forget and forgive.” But I can never forget nor forgive.
An eye for an eye?
The Islamic Republic’s judicial system is based on the rule of “an eye for an eye.” I always hated this doctrine and believe in Gandhi’s words that “an eye for an eye makes a nation blind.” But participating in Noury’s trial and following it up close makes me wonder: what should the punishment for people like Noury be?
Noury had thirty-four years to think about what he had done, how wrong it was, and how much his actions hurt others, but there isn’t even a drop of remorse or compassion in his or his family’s words and actions. The life sentence Noury received won’t even be equal to an epsilon of the pain we endured in the past three decades.
It’s been thirty-four years since Bijan was executed and I still haven’t gotten used to his absence. The grief of losing a loved one never leaves you. The bitterness of premature and unjust death remains forever. Nothing can fill the void of his absence. Thus, the survivors and the families of the victims are working to reveal the injustice of what happened and to disgrace the perpetrators so that they don’t repeat their crimes again with another generation.
I’m trying hard to enjoy our victory and celebrate the sentencing Noury received. But the question remains, what did Bijan, and thousands of others do to deserve a death by noose? Noury didn’t add any information to our knowledge about the atrocities committed in the summer of 1988. We must know what factors and reasons led to these war crimes to prevent such incidents in the future. Only the truth can heal Iran and the Iranian people’s collective pain and protect future generations from the danger of such crimes.
Lawdan Bazargan is a former political prisoner, human rights activist, and family member of one of the victims of the 1988 prison massacre in Iran. A graduate of the California State University Fullerton, she has written extensively about the 1988 massacre of political prisoners in Iran, movement-building, mothers and family members who lost their children, and justice seeking and grief.
Further reading
Tue, Jul 26, 2022
One Iranian perpetrator gets a life sentence. Another is potentially set free.
IranSource By Celeste Kmiotek
July was bittersweet for human rights lawyers and activists, particularly those working on Iran. On July 14, the Stockholm District Court announced that former Iranian official Hamid Nouri was found guilty of war crimes and mass murder and was sentenced to life in prison.
Wed, Jan 13, 2021
Swedish trial paves the way for accountability for Iran’s human rights violations
IranSource By
Universal jurisdiction proceedings may help prevent another forty-one years of total impunity for perpetrators of grave human rights violations in Iran while granting redress for those affected by the violations.
Wed, Sep 8, 2021
Iran’s new president has blood on his hands
IranSource By
Iran’s new President, Ebrahim Raisi, played a key role in the execution of some 5,000 political prisoners and was part of the “Death Commission” responsible for the 1988 massacre.